.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
-رقص دود هم زیبایی خودش رو داره .
-هه
خندش گرفت ولی تمام تلاشش واسه خندیدن شد یه زهرخند تلخ و پر صدا . گوشه لبش رو بالا کشید و گفت :
- رقاص کوچولوی شیطون .
دوباره چشم دوخت به رقص دودی که از سر سیگارش سر بلند میکرد ، پیچ و تاب و میخورد و ذره ذره محو میشد . با خودش گفت :
- یعنی مرگ هم انقدر طنازی داره ؟
نخ سیگار رو بالا اورد . درست جلو چشم هاش . انقدر جلو که برای درست دیدن سرخی آتشگون مرگ سیگارش بایدکمی چشم هاش رو لوچ و حرارتش رو روی سر بینیش حس میکرد . باز گوشه لبش رو بالا کشید . نفسش رو پر صدا بیرون داد . هوس یک پک دیگه به سرش زد . سیگار رو به لب هاش نزدیک کرد ولی لرزش دست هاش اونقدری زیاد بود که دستش با دهنش میزون نمیشد . سعی کرد و باز هم سعی کرد . بعد دوباره خندش گرفت . باز گوشه لبش رو بالا کشید . بلاخره لب و دستش میزون شد و بوسه ای به لب سیگارش زد . با خودش فکرکرد اینم یه بوسه مرگبار دیگه . دوباره سیگارش رو جلوی چشم هاش گرفت و گفت :
- میبینی با یه بوسه عمرت به نصف رسید . به این میگن بوسه مرگ . تو زود میمیری . دو کام دیگه بستته . دکترها میگن با این بوسه ها منم میمیرم . دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره .
یک ابروش رو بالا فرستاد . گفت :
- بد میگم ؟ نه تو بگو بد میگم ؟ فقط موندم این رقصیدنت واسه چیه ؟
چشم هاش رو بست . پک سریع و عمیق دیگه ای به سیگارش زد . انقدر سریع که دست هاش فرصت لرزیدن نکردن و اونقدر عمیق که چیزی جز ستونی از خاکستر یه سرخی بیجون و یه فیلتر نارنجی چیزی لای انگشت هاش باقی نموند . چند ثانیه ای صبر کرد تا خوب دود با ریه هاش آشتی کنن و بعد یک فوت .
همه چیز تموم شد . رقاصه کوچیک امشبش هم مرده بود . پرتش کرد . درست روی زمین . درست زیر پا . رقاصه کوچولو حالا زیر پاهاش له شده بود . دیگه از کور سوی نارنجی آتشینش هم خبری نبود . با خودش گفت :
- تاریخ مصرفت که تموم بشه زیر پا لهت میکنن .
با نوک انگشت قطره بی اجاره روونه شده روی گونش رو پاک کرد . با تغیر گفت :
- مثلاً مردی یادت رفته ؟ از این رقاصه کوچولو یاد بگیر . تمام غم هاش رو تو پیچ و تاب نور و هوا رقصید .
به زیر پاش نگاه کرد و ادامه داد :
- فکرکردی از تو کمترم ؟ انقدر کمتر که غم هام رو توی رقص تو پنهون کنم ؟ فکر میکنی نمیتونم ؟
تکیه اش رو از درخت پشت سرش برداشت . دست هاش رو بالا اورد و گفت :
- زیر این گنبد فلفل نمکی چه کنیم اگر نخدیم الکی ؟
خوند و خوند و دوباره هم خوند . بلند بلند و موزون .
و درست همون موقع مردم ، همون مردمی که سوار ماشین هاشون بودن و تند تند از کنار این درخت تنهای ایستاده کنار پیاده رو رد میشدن با تعجب مرد کت و شلوار پوشی رو دیدن که یک نیمه شب غم هاش رو وسط یک پیاده رو تاریک و خلوت ، زیر یک درخت تنها میرقصید !



:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

تکیه گاه شانه هایت از کوه بهتر

گرمی لبخند تو از شعله بهتر

در میان بی پناهی های دنیا

وجودت ای پدر از هر گنج بهتر

***پست سی و یکم رمان نیوشا***

تا بحال شده که فکر کنید تو یجور برزخ گیر کردید . یه برزخ به تمام معنا . الان دقیقا همین حس رو دارم . حس میکنم زمان متوقف شده و من فرصت دارم تا به اندازه تمام دنیا فکر کنم و یا دلشوره رو تجربه کنم . آره دلم داره شور میزنه و دستم به هیچ جایی نمیرسه . حتی انقدر قدرت ندارم تا سرمو بچرخونم و ببینم تو دو قدمیم چه اتفاقی داره میفته . ...



:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

من که بودم همه جا مرکز عشق همگان

من که چون سنگ بودم قلب شکستم همه جا

من که قلب سنگیم راه نداشت بهر کسی

پس چه شد که شدم شیشه و تو سنگ سیاه

***پست سی ام رمان نیوشا***

خدایا چرا هیچ چیز نمیگه ؟ کلافم کرده . جواب کیان رو هم نمیده . شاید چند ثانیه بیشتر نگذشته باشه ولی با حالتی که من دارم و تنها دیدن سفیدی سنگ کف سالن و جواب ندادن پارسا ! باور کنید نگرانی مثل بوته لوبیا سحر آمیز با سرعت سرسام آوری در وجودم رشد میکنه و هرلحظه تحمل شرایط سخت ترمیشه . از اونطرف



:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

سلامی چو بوی خوش آشنایی

دوستان سلام

و باز هم سلام

مدتی بود که قلم با من قهر کرده و سر ناسازگاری داشت .

ولی بالاخره دیشب آشتی کردیم .

ژست امشب تقدیم به تمام دوستانی که این تاخیر را به بزرگواری خود میبخشند .

راستی یه لطفی هم به من بکنید و نظرات و نقد ها و راهنماییهاتون را از من دریغ نکنید که چشم انتظارم .

ممنون

 



:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

سلام

این پست رو تقدیم میکنم به دو تا از دوستان خوبم که سر تا سر این مسیر همراهم بودن .

شیما و پریسای عزیز از همراهی همیشگیتان سپاسگذارم .

 

درضمن ببخشید امروز نرسیدم دو تا پست آماده کنم . اگه شد فردا حتما جبران میکنم .

***پست بیست و هشتم رمان نیوشا ***

پارسا هم رفت سمت کیان . آرتنوسو از تو بغلش در اوردو در حالی که داشت لپشو میبوسید گفت :عشقم اومده یه مدت کنار پارسا زندگی کنه .

ابروهای کیان رفت بالا . تعجبو میشد از تمام اجزای چهرش خوند . با چشم ابرو پرسید چرا . تا پارسا اومد جواب بده آرتنوس با یه لحن بچه گونه گفت :...



:: بازدید از این مطلب : 196
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

***پست بیست و هفتم رمان نیوشا ***

التماس دعا

سر سفره افطار مرا هم یاد کنید

هنوز هاج و واج داشتم به مسیر رفتن پارسا نگاه میکردم و تغییر رفتار سریع و ناگهانیه پارسا رو تحلیل میکردم که صدای جیغ آرتنوس بلند شد و بعدم مثل تیری که از کمون ولش کرده باشن به سمتم دوید و پشت سرم سنگر گرفت . تازه وقتی یکم احساس امنیت کرد صدای بلند خندش اتاقو پر کرد . پشت سرش پارسا رو دیدم که...



:: بازدید از این مطلب : 180
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

***پست بیست و ششم رمان نیوشا***

دوستان سلام . امروز می خواستم عکسی از یک بلبل برایتان بگذارم تا در خیال مهمان آوای خوش باشید ولی بعد از جستجوی لغت nightingale در کنار عکس بلبل کوچک عکس هایی از فلورانس نایتینگل آمد . بانوی چراغ بدست ! بانویی که مفهوم زیبای پرستاری مدرن را در طی زندگیش بنیانگذاری کرد . این عکس ها بهانه ای شد تا لینک زندگینامه این بانو را به همراه یک عکس برایتان بگذارم و به مرور زندگی یکی از کسانی که برای زیبا تر شدن دنیا تلاش کرده اند مهمانتان کنم .

زندگینامه فلورانس نایتینگل

- آخ نیوشا اون شب شبی بود برای خودش . الان که فکر میکنم میبینم جای تو خالی بود . خیلی هم خالی بود . اون خلاءی که اون شب حس میکردم میتونست با تو پر بشه . وای نیوشا ، نیوشا . ...



:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

***پست بیست و پنجم رمان نیوشا***

باور کنید تو اون لحظات هزار تا حس مختلف بهم حجوم اورده بود . اصلا نمیدونستم کدوم یکیشون قوی تره و دقیقا چه احساسی داشتم . ولی این وسط یک کلمه از همه پررنگ تر بود . سنگ صبور . ...



:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

***پست بیست و چهارم رمان نیوشا ***

با بلند شدن پارسا از فکر و خیال در اومدم . آرتنوس خوابش برده بود و پارسا داشت میبردش سمت اتاق خواب . با چشم تا زمانی که تو راهرو از دید گم شدن ، دنبالشون کردم . چقدر دلم میخواست می تونستم دلداریشون بدم ولی این هم تبدیل شده به یکی از همون ارزوهای دور . یکی از همون نعمت هایی که داریم ولی انقدر جلو چشممونه که نمیبینیم . ...



:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.

***پست بیست و سوم رمان نیوشا ***

- چرا گذاشتم بچه رو با خودش ببره ؟

بعدم در حالی که داشت میزد تو سرش به سمت در دوید . هنوز چند ثانیه ای از خروجش نگذشته بود که صدای داد و فریاد از تو کوچه یا حیاط بلند شد ولی انقدر نامفهوم بود که نتونستم بفهمم چی میگن ولی چند دقیقه بعد با ساکت شدن محیط پارسا در حالی که آرتنوسو تو بغلش گرفته بود اومد تو خونه و با پاش درو بست . آرتنوس داشت ریز ریز گریه میکرد . بچه ترسیده بود و استرس زیادی رو تحمل کرده بود . پارسا هم هنوز عصبی بود و صورتش به کبودی میزد . اومد نشست روی مبل و آرتنوسو تو بغلش فشرد و چند بار پشت سر هم سر و صورتشو بوسید و زیر گوشش گفت : ...



:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : 13 فروردين 1395
.
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی