با بلند شدن پارسا از فکر و خیال در اومدم . آرتنوس خوابش برده بود و پارسا داشت میبردش سمت اتاق خواب . با چشم تا زمانی که تو راهرو از دید گم شدن ، دنبالشون کردم . چقدر دلم میخواست می تونستم دلداریشون بدم ولی این هم تبدیل شده به یکی از همون ارزوهای دور . یکی از همون نعمت هایی که داریم ولی انقدر جلو چشممونه که نمیبینیم . ...